دوستت دارم عشقم

دوستت دارم قسم به اشک چشمات    دوستت دارم قسم به تار موهات



دوستت دارم قسم به اون نگاهت    دوستت دارم قسم به چشم پاکت



دوستت دارم قسم به قلب خسته ات    دوستت دارم قسم به لبای بيستت



دوستت دارم قسم به صافی آيينه     دوستت دارم قسم به دل بی کينه



دوستت دارم قسم به گل و گلدون    دوستت دارم قسم به ليلی و مجنون



دوستت دارم قسم به پرواز ابر    دوستت دارم قسم به خورشيد زرد

 

 

 

 

 

 



دوستت دارم قسم به موج دريا    دوستت دارم قسم به عشق زيبا



دوستت دارم قسم به خون رگها    دوستت دارم قسم به رنگ برگها



دوستت دارم قسم به گرمی روز    دوستت دارم قسم به شب خاموش



دوستت دارم قسم به شب سياه    دوستت دارم قسم به سفيدی دلا



دوستت دارم قسم به جون عاشقا   دوستت دارم قسم به جون ماهی ها



دوستت دارم قسم به گلهای زيبا

 

 

مطالب عاشقانه

 

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که

 

میام تا قلبمو با تمام وجودم

 

تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم


تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب

 

داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش

میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو

 

فدا کنی..ولی این بود اون

 

حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام

 

 

گریست و دیگر چیزی نفهمید…

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر

 

گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با

 

موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!


دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن

چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت

 

نباش که بهت سر نزدم چون

میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو

 

انجام بدم..امیدوارم عملت

 

موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

 


قلب

قلب


دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..


آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به

 

خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…

 

 

عزیزم گوش کن♥♥

                      

                         

 

     صحبت عاشقی بشه ستاره رو خواب میکنی      

 

دریا رو آتیش میزنی  ابرا رو بی تاب میکنی

 

 

 

وقتی فقط اونو بخوای ماهو نشونه میکنی

 

میری تو قلب آسمون صبرو دیوونه میکنی

 

 

 

 

وقتی میبینی عاشقی دنیارو می ریزی به پاش

 

طلا رو قیمت میذاری با برق ناز خنده هاش

 

 

 

 

وقتی میفهمی عاشقی میری سراغ پنجره

 

قلبت رو میسپاری دستت قصه و عشق و خاطره

 

 

 

وقتی میفهمی عاشقی سوار رویاها میشی

 

میری تا جاده های دور اون بالاها خدا میشی

 

 

 

وقتی میفهمی عاشقی ماه و میخوای شکار کنی

 

میخوای که خورشید خانمو هر شب بری بیدار کنی

 

 

 

وقتی میفهمی عاشقی با آینه خونه میسازی

 

رنگین کمونو میاری تو گردن ماه میندازی

 

 

 

وقتی میفهمی عاشقی می خوای همه خبر بشن

 

گلا  به  خاطر شما تازه  و  تازه  تر بشن

 

 

 

وقتی میفهمی عاشقی میبینی پادشاه شدی

 

از همه ی   مردم شهر یه آسمون جدا شدی

 

 

وقتی می بینی خودت میمونی و خودش

شعر عاشقانه +عکس

از من رمیده ای و من ساده دل هنوز

بی مهری و جفای تو باور نمی کنم

دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این

دیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم

رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید

دیگر چگونه عشق تورا آرزو کنم

دیگر چگونه مستی یک بوسه تورا

دراین سکوت تلخ و سیه جستجو کنم

روزنامه نگار خلاق...

روزي مرد کوري روي پله‌هاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنيد.

روزنامه نگارخلاقي از کنار او مي گذشت، نگاهي به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت آن را برگرداند و اعلان ديگري روي آن نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و آنجا را ترک کرد.

عصر آنروز، روز نامه نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صداي قدم هاي او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که آن تابلو را نوشته، بگويد که بر روي آن چه نوشته است؟

روزنامه نگار جواب داد: چيز خاص و مهمي نبود، من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده مي شد:

 

امروز بهار است، ولي من نمي توانم آنرا ببينم !!!!!

خدایا کمکم کن ...

 

خدایا کمکم کن  

 

 

 

 تا عاشقانه ترین نگاهها را در چشمانش بریزم

           
 

 خدایا کمکم کن

 

 تا در بعد عشق او بهترین و شیرین ترین باشم

 

 به من کمک کن

 

 تا سرودن عشق را به هنگام طلوع افتاب هر بام

 

 

 

 

 بر لبانش جاری سازم

 

 

 

 و راز عشق را در گوشش سر ده

 

 

 

 خداوندا

 

 

 او را نگه دار که من

 

 

 به عشق او زنده ام...

 

 

 

 
زندگی ، وقتی میدانم...

وقتي مي دانم

 

وقتي راهي نيست ميان اين همه ماندن و عمري رفتن

وقتي مي دانم

آن دستها براي من نمي ماند و اين لبخند نيز

وقتي قرار نيست نه تو بروي نه من ،

مي خواهم تو برايم دستهايت را معنا كني

و مجسمه اي بسازي از عرياني خيالم

و بعد از نو باور كني كه به تو عادت كرده ام !!!

من دورترها باور كرده ام كه به من عادت كرده اي

گوش كن !

انگار كسي آن دورها ، آمدن زمستان را فرياد مي زند

انگار كسي از باران مي گويد

و انگار باز عشقي ....!

ولش كن

همين بس كه هم تو هستي

هم من ،

هم باران ،

هم زمستان .

بقيه تنها بهانه است .....!

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

 

زندگی

 در افسانه‏ها آمده، روزی كه خداوند جهان را آفرید، فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فراخواند و از آنها خواست تا برای پنهان كردن راز زندگی پیشنهاد بدهند. یكی از فرشتگان به پروردگار گفت: خداوندا، آنرا در زیر زمین مدفون كن. فرشته دیگری گفت: آنرا در زیر دریاها قرار بده. و سومی گفت: راز زندگی را در كوه‏ها قرار بده.

ولی خداوند فرمود: اگر من بخواهم به گفته‏های شما عمل كنم، فقط تعداد كمی از بندگانم قادر خواهند بود آنرا بیابند، در حالی كه من میخواهم راز زندگی در دسترس همه بندگانم باشد. در این هنگام یكی از فرشتگان گفت: فهمیدم كجا، ای خدای مهربان، راز زندگی را در قلب بندگانت قرار بده، زیرا هیچكس به این فكر نمی‏افتد كه برای پیدا كردن آن باید به قلب و درون خودش نگاه كند.

و خداوند این فكر را پسندید.

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

 

گنجشک و خدا

 

گنجشک و خدا

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت، فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي‌گفت: مي‌آيد، من تنها گوشي هستم كه غصه‌هايش را مي‌شنود و يگانه قلبي‌ام كه دردهايش را در خود نگه مي‌دارد و سر انجام گنجشك روي شاخه‌اي از درخت دنيا نشست.

 فرشتگان چشم به لبهايش دوختند، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:

 "با من بگو از آنچه سنگيني سينه توست". گنجشك گفت: لانه كوچكي داشتم، آرامگاه خستگي‌هايم بود و سرپناه بي كسي‌ام.

 تو همان را هم از من گرفتي. اين توفان بي موقع چه بود؟ چه مي‌خواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود؟ و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست. سكوتي در عرش طنين انداز شد. فرشتگان همه سر به زير انداختند.

 خدا گفت: ماري در راه لانه ات بود. خواب بودي. باد را گفتم تا لانه‌ات را واژگون كند. آنگاه تو از كمين مار پر گشودي. گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني‌ام بر خاستي.

 اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت. هاي هاي گريه‌هايش ملكوت خدا را پر كرد.

عشق ماندگار


عشق ماندگار

 

           روی سنگ سخت و کهن زندگی از دیرباز ردی باقی مانده است

  اثری که جاودانی است و هرگز محو نخواهد شد.دست فرشته ی 

 مهربان عشق  با قلمی زرین بر صفحه ی روزگار در ازل نقشی

 زد که تا ابد پایدار خواهد ماند.نقشی از پیوند دو قلب پاک و ساده

 که روزی در یک نگاه خلاصه شده و به هم گره خوردند و بر

 تابلوی حیات بر روی رنگین کمان دوستی ها و محبت ها برای 

 همیشه ماندگار شدند.

 امیدوارم اگه عاشق میشید عشقتون حقیقی باشه ،عاشق شدن آسونه ولی  مهم

 اینه که بتونید عشق رو تا ابد تو قلبتون نگه دارید و هیچ چیزنتونه اونو کمرنگ

 کنه در این صورته که شما عاشق واقعی و عشقتون عشق حقیقیه...

 و کلام آخر: تنها ماندن بهنر از گدایی عشق است.

زندگیم مثل رشته ریاضی شده!!!
خدایا ، توی ریاضی زندگی بدجوری زیر رادیكال سخت تنهائی گیر كردم و دارم مثل یك عدد اصم گم میشم توی بازه باز آرزوهام كه تا بینهایت ادامه داره .
   مثل یك نقطهy خسته ، به دنبال x خودم تمام صفحه دو بعدی روزگار رو طی كردم . نمی دونم گزاره رابطه بینمون چیه ؟ ولی خوب می دونم كه هر چه پیش می ره من از xخودم دورتر میشم.
   خدایا بد جوری دلم برای دورانی كه كه یك عدد صحیح بودم تنگ شده . یك عدد صحیح ساده بدون هیچ توان و ضریبی كه دركش رو سخت كنه .
   توی دنیای یك بعدی بچگیم فرمولهای خوشبختیم چقدر ساده جلوه می كردند! توی اون دنیام از مجهولات آینده خبری نبود . من بودم و یك جدول ضرب كه حسابش همیشه دو دو تا،چهار تا بود . قدر مطلق تمام كارهام با نیت كاهام همیشه برابر بود و من می دونستم كه انتهای محور زندگیم به سوی كیه ! همیشه اون بی نهایت پیش روم بود.
   ولی كم كم با كشف ریاضی زندگی فهمیدم كه چه آسون می تونم تبدیل بشم به یك عدد مختلط و بعد اونقدر خودم رو گویا كردم كه حاضر شدم همه چیز رو به زبون بیارم و هیچ وقت نترسیدم كه اون بینهایت رو گم كنم . تازه فهمیدم كه زندگی ابعاد دیگه ای هم داره .
   كاش دفتر ریاضیم گم می شد ، كاش كتابم می سوخت و من همیشه صفر میشدم و در جا میزدم! ولی من قاطی تمام اعداد شدم ، وارد تمام فرمولها شدم و بعد آلوده و گنگ رسیدم به اینجائی كه هستم . حالا مجموعه زندگیم تهی شده .
   حالا حتی خودم هم نمیدونم كه چی هستم ولی اینو خوب می دونم كه اون بینهایت كیه، چیه و كجایت؟ اون بینهایت تو بودی و تو هستی و واسه من همین بسه!
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد